بسیجی در اسارت ۵

همه به هم نگاه می کردند یکی گفت :
-امشب را خدا رحم کند این دیوونه مثل اینکه برنامه دارد 
وقت نماز شد به بچه ها گفتم :
-سریعتر نماز را بخوانید ممکن است بخواهد مسئله ایی ایجاد کند 
بچه ها شروع به اقامه نماز کردند فرهان پشت پنجره آمد فریاد زد :
مگر نگفتم امشب نماز ممنوع است ؟ چرا می خوانید ؟ سریع نمازهاتون را بشکنید یک گشتی می زنم برگشتم همه باید دراز کشیده باشید 
من به بچه ها گفتم :
-امشب نماز را سریعتر بجا بیاورید 
و خود به فاصله 2متری پنجره ، نماز را بستم هنوز به رکعت دوم نرسیده بودم که فرهان آمد با دیدن من فریاد زد :
-شعبان مگر نگفتم نماز نخوانید سریع تمامش کن ! 
من نماز را ادامه دادم به مسئول اطاق که اهل گنبد بود گفت :
-شعبان را بسوی پنجره بکش 
او جواب داد :
-سیدی نماز می خواند گناه دارد 
ولی ایشان سرش داد کشید و تهدید به شکنجه کرد او مرا از پشت سر هل داد تا دست فرهان بمن برسد فرهان از لای میله ها ، دو گوش مرا گرفت و محکم چندین بار پیشانی ام را به میله ها کوباند خون از آن جاری شد رهایم کرد به همان صورت چند قدم عقب رفتم و نماز را ادامه دادم به قنوت رسیدم با حال خاصی که هیج وقت برایم تکرار نشد دعا خواندم با اینکه می دانستم با آن خون نمازم مشکل پیدا کرده برای فهماندن این پلید برای اینکه اینچنین دستوری را صادر نکند ادامه دادم چون میدانستم کوتاه آمدن باعث می شود همیشه این داستان را در اردوگاه داشته باشیم دوباره فریاد زد :
-او را بمن برسان 
دوباره مرا هل داد تا دستهایش بمن رسید با فریاد گفت :
-مگر نگفتم نمازت را بشکن ؟
دوباره گوش هایم در دستش و کوبیدن به پنچره بارها تکرار شد سپس مرا چرخاند و گوش ها را گرفت و سرم را از پشت سر به میله ها کوباند دیگر بشدت سرم درد گرفت نگاهی به بچه ها انداختم همه نشسته بودند و ناراحت به این صحنه نگاه می کردند برخی می خواستند اقدامی کنند که به آنها نهیب زدم چون می دانستم فردا آنان را شکنجه ایی سخت خواهند داد دستم را گرفت از پشت به بالا پنجره کشاند بگونه ایی که کتفم بشدت اذیتم می کرد آنقدر بلند کرد که مجبور شدم روی نوک پا بلند شوم تا کتفم از جا در نرود درد شدید باعث شد اشک بر چشمان من حلقه زند ولی از گفتن ذکر دست نکشیده بودم 
بسیجی دلاور محمد رمضانی از کنار دیوار خود را بمن رساند و پتو یی را لوله کرد و با هزار زحمت زیر پاهایم گذاشت تا بلندتر شوم و فشار کتف ام کم شود دست چپم را به میله ها محکم بست و شروع به زدن من کرد و گفت :
-برای سرکشی اطاق های دیگر می روم وقتی بازگشتم باید از من عذرخواهی کنی 
درد امانم را بریده بود چون یک نگهبان را گذاشته بود بچه ها نتوانستند بمن رسیدگی کنند پس از نیم ساعت برگشت بمن گفت :
-آدم شدی ؟
گفتم :
-کاری نکردم 
گفت :
-چرا حرفم را گوش ندادی ؟
گفتم :
- خواندن یا نخواندن نماز که نباید به حرف شما باشد امر خداست
گفت :
اینجا حرف حرف من است خدا کو ؟
گفتم :
-اگر با چشم سر می توانستی ببینی که اون خدا نبود مگر شما مارکسیست هستی ؟
گفت : 
-هرچه هستم حق ندارید در اینجا نماز بخوانید خدای شما الان منم 
گفتم :
- کسی تا خالا نگفت نماز نخوانید فقط نماز جماعت ممنوع است که ما نمی خوانیم ثانیا شما می تونید هر بلایی را سرم بیاورید ولی واجبات دین را نمی توانی از من ساقط کنی تا زنده ایم باید امر خدا را مطاع باشیم 
فریادی زد و دوباره شکنجه را شروع کرد نگهبان دیگر آهسته به او گفت :
-ممکنه بمیره دردسر میشه
گفت :
-مرد که مرد از دستش راحت می شیم
 
بر ضرباتش افزود بر سر او فریاد زدم :
-مشکلت چیه ؟ نماز ما چه آزاری به شما می رساند ؟
صدای فریاد من و او ، کل اردوگاه را گرفته بود چند نگهبان آمدند دستش را گرفتند و گفتند :
-چکار می کنی ؟
گفت :
-دارم ادبش می کنم 
دیگر وضعیت جسمم بسیار بحرانی شده بود گویا کتفم نیز در رفته بود و دردش بسیار طاقت فرسا شده بود دیگر احساس می کردم از هوش خواهم رفت 
بین نگهبانان اختلاف افتاده بود وضعیت بحرانی ام هم مزید علت شده بود پلک هایم سنگین شده بود از لابلای مژه های خون به پایین می غلطید نگاهی به بچه ها کردم همه با اشک همراهی ام می کردند و برخی نیز به اعتراض برخاستند که دیگر اشاره های من هم افاقه نکرد فرهان گفت :
-نماز نخوان عذرخواهی کن تا رها شوی 
من همچنان بر سر موضع بودم او پس از ساعت ها شکنجه آزادم کرد ولی دستم دیگر مرا همراهی نمی کرد افتادم ولی خود را به هر زحمتی بود بلند کردم و به نماز ایستادم با یکدست تکبیر را بلند گفتم او از خشم فریاد زد :
-فردا ترا به قسمتی می فرستم که نتوانی در آنجا نماز بخوانی اسرای ایرانی ترا بیچاره خواهند کرد 
بعد از نماز بچه ها بمن رسیدند ولی برای کتف در رفته نتوانستند کاری کنند تا صبح بدترین درد را تجربه کردم بعد از آمار صبح بچه های اطاق دیگر برای فهمیدن جریان بسوی اطاق ما آمدند و کنه ماجرا را از بچه ها پرسیدند مرا مورد التفات قرار دادند بچه محل های من بسیار ناراحت بودند یکی از بچه های آذری گفت :
- من کتفش را جا می اندازم
مرا نگه داشتند و او اینکار را همراه با فریاد من بدرستی انجام داد دیگر واقعا داشتم بیهوش می شدم که فرهان آمد لگدی بمن زد و گفت :
-وسایلت را جمع کن باید بروی قسمت 2 تا بفهمی که از این ببعد نماز خوندن چقدر سخت خواهد بود 
بچه ها ناراحت شدند من به آنها گفتم :
- گور خودشان را کندند رفتن به آنجا آرزوی من است تا بتونم تغییراتی را در آن قسمت ایجاد کنم 
در میان بدرقه حزن انگیز اسرا با دست آویزان همراه با فرهان بسوی قسمت یک رفتم 
که ماجرای آنجا خود حدیثی مفصل است

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها:
اسارت, بسیجی, جنگ,
+ تاريخ جمعه 6 دی 1392ساعت 8:30 نويسنده نفر |